مقاله تاريخچه علم روانشناسي
تعريف روانشناسي
اصطلاح سايكالوژي يا پسيكولوژي از دو كلمه يوناني Psyche به معناي روح و روان و Logos به معناي مطالعه تركيبي گرديده است. ولي اصولا مطالعه بررسي خصوصيات مربوط به عادات، رفتار ، كردار و عكس العمل هاي يك فرد را روانشناسي يا بمعناي لغوي كلمه (مطالعه نفس) گويند. یا بر اساسی تعریف کتاب هیلگارد روانشناسی را مطالعه به همراه بررسی علمی و دقیق رفتار و فرایندهی ذهنی تعریف می کنند .
تاريخچه علم روانشناسي
واژه اي كه بنام (روانشناسي) براي تعریف مطالعه و بررسي علمی و دقیق رفتار و فراینده ذهنی مورد استفاده قرار می دهند ترجمه لغت (لاتین) پسيكولوژي ( يا با تلفظ انگليسي سايكالوژي ) مي باشد كه در اصل از دو كلمه يوناني پسيكه به معني روح و روان و لوگوس بمفهوم تحقيق و بيان مشتق شده است. پسيكه مفاهيم متعدد دارد. برخي آنرا به معني ديگر روان تفسير نموده اند. اين كلمه نام يكي از خدايان افسانه اي يونان قديم بوده كه در ابتدا زندگي بشري و فنا پذير داشته بعدا در زمره خدايان در آمده و جاودان گرديد.
بشر به منظور شناخت خود و كيفيت زندگي از زماني كه قدرت تفكر منطقي يافت به فعاليت پرداخت ولي از آنجا كه حدود دانش او محدود بود توصيف وابستگي حوادث رويدادها را در قالب عوامل و علل مرموز و ماوراءالطبيعه توجيه مي نمود . مثلات تصور مي كرد خدايان فعاليت هاي طبيعي ( رعد و برق و طوفان و باران و غيره ) را هدايت مي كنند و به همين ترتيب نيروها و قدرت ها دروني بشر را از طريق تاثير قدرت ((ارواح )) تفسير زندگي و تحرك و بطور خلاصه آنچه بستگي به زيستن داشت به وجود مياوردند.
در حدود سالهاي ميان 490 تا 435 ق. م امپداكليس معتقد بود جهان هستي از چهار عنصر آب _ باد _ خاك و آتش تركيب يافته است بقراط بين سال های 400 تا 377 ق. م اين عناصر را به چهار خصلت و خوي آدمي تعبير كرد و عقيده داشت حالت و مزاج افراد بستگي به موازنه و تعادل ميان اين چهار خصلت دارند .
احياء علوم _ در قرن پانزدهم و شانزدهم تمدن غرب در جهات مختلفي كشانده مي شد لكن صور و اشكال جديدي در هنر _ ادبيات و موسيقي ظاهر شدند .اكتشافات جغرافيائي متعددي صورت گرفت و قدرت كليسا به نحو موقعيت آميزي مورد شك و ترديد و اعتراض واقع شد تحقيقات علمي قابل ملاحظه اي در جريان بود كه از مهمترين آنها تحقيقات كپرنيك در نجوم _كپلر در نجوم _گاليله در نور و نجوم _ نيوتن در فيزيك و روانشناسي بصري و سرانجام هاروي در فيزيولوژي مي باشد .شايد سهم اصلي اين دانشمندان در روانشناسي همانا تاكيد آنان روي مطالعه عيني حقايق بطور كلي است .
روانشناسي ما قبل تجربي _مسئله سازش بشر با محيط از زمان ارسطو تا عصر دكارت به صورت مبهمي باقي مانده بود . دكارت در اين باره دو عقيده مهم و قابل ذكر پيشنهاد كرد كه يكي طرز كار ميكانيكي بدن و ديگر تفسيري دو گانگي روح و جسم بود بدين معني كه روح و جسم موجوديت متفاوت داشته ولي در يك نقطه بدن با يكديگر تلاقي مي كنند .مسئله روح و جسم براي فلاسفه قرون هفدهم و هيجدهم امري بسيار مهم بود و بطريق مختلف و ازجهات متفاوت بروانشناسي معاصر نيز كشيده شد .
بعد از دكارت توضيحات مختلفي در زمينه فوق عرضه شدند :
1) موقعيت طلبي _ گولينكس و مالبرانش ، اين دسته عقيده داشتند در موقعيت هاي لازم خداوند رابطه اي ميان روح و جسم برقرار مي كند .
2) دوگانگي _ اسپينوزا _ طرفداران اين فلسفه معتقد بودند روح و جسم دو جنبه مختلف يك عنصرند.
3) تعادل روحي _جسمي _ ليپ نيتز و برخي از فلاسفه انگليسي پيرو مكتب همراهي انديشه ها معتقد بودند روح وجسم از يكديگر جدا بوده و هرگز تلاقي نمي كنند
پيروان مكتب همراهي انديشه ها يا به عبارت ديگر تجربيون خدمت ديگري به علم روانشناسي نمودند بدين معني كه با ارائه فرضيه همراهي انديشه ها نشان دادند پيشرفت فردي در سايه تجربه امكان پذير است يعني احساسات و افكار ساده از طرق مختلف به افكار و احساسات مركب و متشكل تبديل مي شوند . توماس ها بز و جان لاك مبتكر نهضتي گرديدند كه طرفدارانشان نوعي از همراهي انديشه ها را بعنوان تفسير اساسي فعاليت هاي رواني قلمداد نمودند . برخلاف فرضيه همراهي انديشه ها نظريه مكتب استعدادها وجود داشت كه از ميان طرفدارانش مي توان از گروه آلماني ولف و گروه اسكاتلندي رايد و توماس بران نام برد . بنابر نظريه مكتب استعدادها فعاليت مغز به قسمتهاي مختلفي تقسيم مي گردد كه شامل عقل _ هيجانات اميال و نظائر آنها مي شدند و هر يك مستقلا فعاليت داشتند .از اين فرضيه دو زائيده مهم حاصل گرديد كه عبارت بود از :
1) جمجمه شناسي شناخت رشد بخش هاي مختلف جمجمه كه در آن مكاتب فوق طبقه بندي شده و هريك به بخش هاي مبني از مغز مربوط مي شدند .
2) معرفي موضوعاتي تعليماتي بمنظور تعليم و رشد مكتب استعدادها .
ظهور روانشناسي تجربي
در اواخر قرن هجدهم و اوائل قرن نوزدهم تحقیقات و كشفيات قابل توجهي در زمينه هاي مختلف علمي مانند فيزيولوژي ، تشريح ، فيزيك ، شيمي و رياضيات به عمل آمد كه در پيشرفت روانشناسي تجربي بسيار موثر بودند . بازل ستاره شناس كه بعدا علاقمند به تفاوت هاي فردي در سرعت انتقال شد فرضيه معادله شخصي (انحراف فرد از معيار گروهي ) را ابداع نمود .فلورنس اولين آزمايش معدوم ساختن را اجرا كرد يعني به ترتيب قسمتهاي مختلف مغز را برداشت و روي جانوران آزمايش هاي خود را انجام داد و مارشال هال اساس باز تاب ها را مطالعه كرد . وي نخاع شوكي ما را قطع نموده و به مشاهده رفتار می پرداخت .
هر يك از اعصاب بدون در نظر گرفتن نحوه تحريك احساس بخصوصي را سبب مي شوند .كلود برنارد عقايد اساسي علم و وظائف غدد را ارائه داد كه بعدها بنام كيفيت تعادل حياتي خوانده شد .داروين نيز با تقديم تئوري تكامل موجودات زنده زيست شناسي و روانشناسي جانوري را بوجود آورد .
روانشناسي تجربي در آلمان _ به جرات مي توان اظهار داشت دانشمندان آلمان در تجربي نمودن روانشناسي سهم بسزائي داشتند . از ميان اين دانشمندان بايد از لوتزي نام ببريم .
وبر جنبه رواني و ارتباط ميان تحريك و عكس العمل يا احساس را مطالعه كرد . فخنر آزمايش هاي وبر را توسعه داد و فرضيه ارتباط تحريك و احساس او را به صورت رابطه رياضي در آورد . هلم هولتز با توجه به نظريات مولر فرضيات روابط ميان رنگها و همچنين احساس شنوائي را بر اساس آزمايش هاي تجربي تدوين نمود كه حتي امروزه نيز نظريات اساسي روانشناسي _كالبد شناسي و فيزيك را تشكيل مي دهد.
روانشناسي تجربي در آلمان از سال 1879 يعني زماني كه ويلهم وونت اولين آزمايشگاه رسمي روانشناسي را در لايپزيك گشوده آغاز گرديد . توجه وونت بيشتر معطوف با آزمايش در زمينه فعاليت آگاهي و هشياري شد . او را مي توان باني روانشناسي جديد دانست.
همزمان با كتاب وونت در مورد روانشناسي فيزيولوژي 1874 برنتانو كتابی به نام روانشناسي از نقطه نظر آزمايشي نگاشت كه ابتدا مورد توجه قرار نگرفت ولي به تدريج اهميت خاص يافت و بر اساس آن مكاتب رفتار گرائي وگشتالت بوجود آمد.
روانشناسي در انگلستان _ از روانشناسي آزمايشگاهي وونت اثر چنداني در انگلستان مشاهده نمي گرديد .تحت تاثير فرضيه تكامل داروين سرفرانسيس گالتون دست به یک رشته مطالعات ابتكاري در زمينه تفاوت هاي فردي زد كه شامل تحقيقات تاريخي روش تكويني مي گرديدند . ضمنا مفهوم ((آزمودن )) را براي سنجش يك خصلت خاص مطالعه نمود و روش همبستگي را به عنوان يك طريقه آماري براي تجزيه و تحليل ارقام و اعداد ابداع كرد .
در دنباله تحقیقات گالتون ، كارل پيرسون و اسپيرمن در پيشرفت روشهاي آماري پيشقدم گرديدند و در اين رشته انگلستان نقش رهبري را بدست آورد .
روانشناسي درفرانسه _ از آغاز روانشناسان فرانسوي علاقمند به مطالعه رفتار غير عادي شدند .در سال 1792 پينل بيماران رواني را در يكي از بيمارستان هاي پاريس از غل و زنجير رهائي داد ( بيمارستان سالپترير ) و در سال 1801 رساله اي درباره بيگانگي رواني نگاشت و بيماري رواني را مانند بيماريهاي جسمي قابل درمان دانست .شاركو ، برنهايم ريبو و ژانه از جمله دانشمندان برجسته فرانسوي بودند كه در تاريخ روانشناسي غير عادي و روانپزشكي فرانسه مراتب والایی را دارا مي باشند ، دانشمندان فرانسوي همچنين به مطالعه هيپنوتيزم (خواب مصنوعي ) كه ابتدا وسيله مسمر مغناطيس حيواني خواهند شده بود .علاقمندي فراوان نشان دادند .سگين خدمات فراوان در آزمايش تعليم كودكاني كه از نظر قواي دماغي ضعيف بوده و عقب افتادگي داشتند به عمل آورد . آلفردبينه و تئودور سيمون آزموني جهت سنجش هوش ابداع نمودند كه از سال 1905 تاكنون تحقيقات متعددي روي آن انجام گرفته است .
روانشناسي در آمريكا _فعاليت روانشناسان آمريكائي تحت تاثير سه عامل قرار گرفت :
1) تجربيات آزمايشگاهي وونت
2) فرضيه تكاملي داروين
3) مفهوم منحني طبيعي احتمالات گوس
هال معروفيت خود را در اثر نفوذش روي فرضيات و نظريات روانشناسي فرهنگي آمريكا بدست آورد .هال نهضت مطالعه كودك را در آمريكا اشاعه داد و مقالات زيادي در باب روانشناسي كودك _ نوجواني و كهولت نگاشت و اولين نشريه روانشناسي را بنام ((نشريه روانشناسي آمريكا )) چاپ و انتشار داد و در سال 1892 بعنوان اولين رئيس انجمن روانشناسي آمريكا انتخاب گرديد . در مقابل همكارش كتل تاثير بسزائي در نهضت آزمونهاي رواني و مطالعه روانشناسي تفاوتهاي فردي در آمريكا داشت .
ويليام جيمز به مطالعه حافظه و انتقال يادگيري از راه تجربي پرداخت و ضمنا فرضيه تحريكي هيجان را تدوين كرد و از طريق كتاب خودش بنام ((اصول روانشناسي ، 1890 ساليان متمادي بر روانشناسي و تعليم و تربيت آمريكا اثر گذارد .
مكاتب روانشناسي
بطور كلي ميان سالهاي 1890و 1930 چهار مكتب اصلي روانشناسي نشو و نما نمودند .
1) روانشناسي درون نگري : در اين مكتب موضوع علم روانشناسي بر محور آگاهي قرار داشت و روش مطالعه نيز درون نگري بود . اين روش بسيار دقيق بوده و از طريق آن فرد تجربيات خود را هنگامي كه تحت تاثير محرك قرار ميگرفت ( چه از طرف اشخاص و چه از جهت حوادث ) تجزيه و تحليل مي نمود .
رهبر اين مكتب ادوارد تيچنره انگليسي بود كه زير نظر وونت تعليم يافته و كاملا تحت نفوذ او قرار داشت .مكتب درون نگري در سال 1910 به اوج شكوفان خود رسيد و پس از آن بتدريج نزول نمود زيرا نتوانست جوابگوي دانش پژوهان آمريكائي براي مطالعه تفاوت هاي فردي _ يادگيري حيواني _ آزمونهاي رواني و بطور كلي روانشناسي علمي باشد .
2) مكتب روانشناسي كنش : روانشناسي كنشي بدون ترديد جنبشي عليه مكتب درون نگري بود . در سال 1907 جيمز انجل چنين نوشت : (( بايد توجه كنيم روانشناسي كنشي در واقع روانشناسي فعاليت هاي ذهني در مقابل روانشناسي عناصر ذهني است .به عبارت ديگر روانشناسي چون و چرا در برابر روانشناسي چگونگي هشياري است .))
از رهبران این مکتب می توان به ویلیام جیمز و جان دئويي و پس از آن هاروي كار كه هر دو از دانشگاه شيكاگو بودند اشاره کرد .از آنجا كه اين مكتب توجه خاص به فعاليت افراد داشت هر گونه تحقيقات و تجسسات علمي را كه منجر به استفاده عملي از روانشناسي مي گردد تشويق مي نمود . بدين ترتيب نفوذ مكتب شيكاگو در روش تعليم و تربيت امريكا غير قابل انكار مي باشد .
3) مكتب رفتارگرائي : مكتب رفتار گرائي در واقع با كوشش جان واتسون آغاز گرديد و به وسيله او شديدترين تجلي خود را نشان داد . واتسن در دانشگاه شيكاگو دانشجوي روانشناس معروف انجل بود و به مطالعه رفتار موشها پرداخته و براي آنها هشياري قائل نگرديد . واتسن اظهار داشت هشياري مفهومي در روانشناسي ندارد و آنچه بايد مطالعه گردد رفتار مي باشد .
اولين مفهوم روانشناسی واتسون ((عادت )) بود ولي بعد از مدتی به مطالعات پاولف در زمينه پاسخ هاي شرطي پرداخت و روش هاي مزبور را زير بنای سازمان فرضيات خود قرار داد . مكتب رفتار گرائي از تمام مطالعات روانشناسي باستثناء مسئله هوشياری استقبال نمود . توضيحات مربوط به چون و چرا مفهومي نداشت . آنچه که مهم مي نمود عامل ((چگونگي )) بود .
4) مكتب روانشناسي گشتالت : در آلمان نهضتي در مقابل درون نگري و تجزيه و تحليل هشياري از طريق عوامل آن بوسيله ماكس ورتايمر رواج يافت .
اين نهضت بر اين اساس بود كه هشياري را به بخش هاي تركيب كننده خودش تجزيه كنند ( بخصوص زمانيكه ادارك بطور وضوح با ماهيت محرك ها متفاوت باشد ) . در حدود سال 1930 رهبران گروه آلماني اين نهضت به آمريكا رفتند . ورتايمر ، كافكا ، كهلر و لوين از چهره هاي آشنائي در محافل دانشگاهي امريكا بشمار ميايند . مكتب گشتالت مسئله مطالعه هشياري را به عنوان مهمترين اصل در روانشناسي بررسي ننمود بلكه توجه وسيعي به مناسبات مشترك و مطالعه بخش هاي وسيع تر رفتار معطوف داشت .
5) اجتماعی : مك دو گال دانشمند انگليسي در سال 1908 كتابي به نام ((مقدمه بر روانشناسي اجتماعي)) نگاشت . مهمترين پيام كتاب تاكيد نويسنده روي غرائز به عنوان اصلي ترين عوامل انگيزش بشر بود . همچنین او هفت غريزه را به این شرح بيان داشت : فرار ، ستيزه جوئي ، كنجكاوي ، نفرت ، رفتار والدين ، حمايت شخصي ، تحقير شخصي و ضمنا غرائز مذكور را همراه با هيجان مربوطه ذكر نمود مثلا فرا و ترس ستيزه جوئي وخشم و غيره .
6) روانکاوی : فعاليت زيگموند فرويد و پيروان مكتب تجزيه و تحليل رواني دلیل به وجود امدن مکتبی در روانشناسی به نام مکتب روانکاوی شد . به نظر فرويد تمايلات جنسي (منظور بطور كلي است و با مفهوم عادي آن تفاوت دارد . اساس انگيزه فعاليت بشري را تشكيل مي دهد .اين تمايلات در ناخود آگاه (نهاد ) قرار دادند و به واسطه فعاليت هاي خود آگاه (خود و فراخود ) سركوب مي شوند . سركوبي منجر به جدال مي گردد و از راه تخليه يعني از ميان بردن آنچه سركوب شده است آرامش حاصل خواهد شد .از آنجا كه اين انگيزه ها در ناخودآگاه وجود دارند و آشكار نيستند بايد از يك تجزيه و تحليل كننده (پسيكو اناليست ) متبحر براي كشف انگيزه ها و مسائل سركوب شده ياري گرفت .
آدلر و يونگ انگيزه جنسي را كمتر تاكيد نمودند . فروم و ساليوان نيز مكتب تجزيه و تحليل رواني نوين را اشاعه دادند ولي همه اين افراد تحت نفوذ افكار فرويد قرار داشتند .سهم فرويد در پيشرفت روانشناسي ديناميك و شناخت انگيزه هاي بشر غير قابل انكار است .
موضوع علم روانشناسي
روانشناسي (بررسی علمی و دقیق رفتار و فرایندهای ذهنی ) كيفيت رفتار موجودات (ارگانيزم ) را با استفاده از روشهاي علمي مورد بررسي و تحقيق قرار مي دهد .
در تعريف روانشناسي روي ((مطالعه علمي )) تاكيد بسيار شده است .
تعريف علم
بطور كلي عبارت است از يك سلسله دانش تنظيم شده و طبقه بندي گرديده درباره پديده هاي جهان مي باشد . معمولا علوم را بسته به موضوع بدو گروه علوم خالص و علوم اجتماعي تقسيم مي كنند، سردسته علوم خالص رياضيات و سپس علوم ديگر مانند فيزيك شيمي ، زيست شناسي و غيره در زمره علوم خالص محسوب مي گردند . روانشناسي در سر حد علوم خالص و اجتماعي قرار دارد . زيرا از يك جهت رفتار زائيده زندگي موجود و در اثر فعاليت دستگاه هاي بدني است و چون روانشناسي در حقيقت مطالعه علمي رفتار است بنابراين جزء علوم زيستي بشمار مي رود . از طرف ديگر رفتار موجود بخصوص آدمي تحت شرايط خاص محيطي تجلي مي كند پس روانشناسي را بايد در زمره علوم اجتماعي نيز قرار داد . عليرغم اين كيفيت ، توجه به شناخت رفتار در محيط آزمايشگاه و با استفاده از روشهاي علمي كه در ساير علوم خالص منظور مي گردد زمينه را براي قرار دادن روانشناسي در جرگه علوم خالص مانند زيست شناسي روز به روز فراهم تر مي سازد .
روش علمي
آنچه به علمي شدن روانشناسي كمك مي كند كاربرد روشهاي مشاهده و تجربه در مطالعه رفتار است . در حقيقت مشاهده تحت مراقبت و كنترل دقيق فني (( تجربه )) خوانده مي شود . هر تحقيق روانشناسي حاوي مشاهدات متعدد مي باشد وشرايط يا تجربه علمي را دار است .
معمولا تحقيقات علمي مستلزم مراحل زيرند :
مشاهده : مشاهده شامل جمع آوري تعداد زيادي وقايع و حوادث است .
طبقه بندي : حوادث وقايعي كه از طريق مشاهدات بدست مي آيند گروه بندي و تنظيم مي گردند .
تحقيق يا رسيدگي : رسيدگي در مورد چگونگي وقايع از آن جهت است كه در يكسان بودن نتايج ترديدي وجود نداشته باشد .
نتيجه كلي : يكسان بودن نتايج را بصورت قانون و قاعده كلي تدوين مي كنند .